ماهاتما گاندی درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي عرضگي را صبر، و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامندعزاداران بیل لبریز از این دردهاست شاید اگر ساعدی اسم آنرا مردم شناسی ایران یا خاورمیانه می گذاشت چندان اسم بی ربطی نبود او بی طرف مانند یک دوربین عمل می کند و حماقت و جهالت ما را بدون هیچ قضاوتی به نمایش می گذارد بارها از خودم پرسیدم چه میشد اگر مردم کمی وقت برای کتاب خواندن می گذاشتند و آثار نویسندگان خودشان یعنی ساعدی و هدایت ها و را می خواندند، شاید آنوقت نمی توانستیم بگوییم چقدر شخصیت های این کتاب به مردم این دوره و زمونه شبیه اندننه خانوم جلو رفت و گفت کار دُرس شد سه نفر جوون می رن که سیب زمینی و آذوقه گیر بیارن بقیه چه کار می کنن؟ بازم میرین گدایی؟مشدی بابا گفت چاره چیه ننه خانوم؟ هر طوری شده باید شکمارو سیر بکنیمننه خانوم گفت نه فردا هیشکی از ده نمیره بیرون از فردا عزاداری می کنیم دخیل می بندیم، گریه می کنیم، نوحه می خونیم شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه و بلارو از بیل دور بکنهننه فاطمه درخت بید را نشان داد که تکه های کهنه از شاخه هایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت می بینین؟و شروع کرد به گریه، جارو را زد به آب تربت و بالا سر مردها تکان داداسلام با صدای بلند گفت اغفرلنا یا رب العالمینمردها سر را انداختند پایین و زن هایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قام شدن و صدای گریه هاشان بلند شدننه خانوم گفت تا عزاداری نشه، آقاها ما را نمی بخشنننه فاطمه گفت من و ننه خانوم می ریم و همه ده را آب تربت می پاچیم و بعد علم ها ازعلم خانه می آریم بیرون نمیدانم چه ساعتی از شب بودخواب بودم، خواب میدیدم حس کردم کسی با پایش به پایم ضربه زد، وحشتزده چشم باز کردم دیدم بین درگاهی اتاق توی تاریکی ایستاده و نگاهم میکند نیمخیز شدم، آمدم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم که با صدای مار مانندی گفت هیسسس با اشارهی دست گفت دنبالش بروم به دنبالش وارد دالانی تاریک و راهپلهای شدم از پله ها پایین رفتم انگار به ته جهان راه داشت هرچه پایین تر میرفتیم سرد تر میشد خنکایی هوسآلود از کف پایم بالا میآمد، وارد سرم میشد و چشمهای تبزدهام را غرق لذت میکرد ساعتها و شاید روزها همینطور پایین میرفتیم بالاخره هوای تازه و خنکی را حس کردم بوی گوسفند ،پنیر، آش و خاک پیچید توی دماغم ایستادیم توی تاریکی دستش را گذاشت روی دستم رعشهای به تنم افتاد چندشم شد با حالتی عصبی دستم را کشیدم کنار گفت چته وحشی صدایت در نیاد من این اطراف را نگاه کنم کسی نباشد وقتی برگشت گفت دهانت را باز کن باز کردم مشتی خاک ریخت توی دهانم روی زخمهایی که تا توی شکمم آویزان بودند گفت حالا ببند، دیگر خوب میشودسرفه ام گرفته بود نفس کشیدنم صدای اره کردن چوب خشک میداد دستش را گذاشت روی دهانم گفت ساکت باش سلیطه به کشتنمان میدیداشتم خفه میشدم هرچه من سختتر تقلا میکردم که نفس بکشم او دستهای پهنش را محکمتر روی بینی و دهانم فشار میداد از درد بود یا بیچارگی، پاهایم را روی زمین کشیدم و لگد زدم رد پاهایم مثل یک جوی باریک خشکیده مانده بود روی زمیندستم را بیهدف روی خاک کشیدم سنگی پیدا کردم ضربه ای به سرش زدم نالهی خفه ای کرد و دستش را از روی دهنم پس کشیدنفس بلندی کشیدم که همهی خاک دهانم را فرستاد توی سینهام سرفه امانم را بریده بود داشتم خفه میشدمبلند شدم افتان و خیزان چند قدم رفتم جلوتر چیزی شبه استخری بزرگ وسط چند خانه دیدم سرم را بردم پایین و مشت مشت آب خوردم مزهی خون و خاک حالم را به هم زد سرم را که بلند کردم دیدم یک کلهی باد کردهی سگی مُرده روی سطح آب شناور است دوباره حالم بههم خورد صدای گریه از همه جا بلند شد جیغ جیغ جیغ پیر زنی مویه میکرد روضه میخواند یا امام زمان ، یا حضرت ، خودت مارو نجات بدهصدای عزاداری بلند و نزدیکتر شدپیرزنی آمد جلو ، چادری به کمرش بسته بود و علمی در دستش بود آنقدر قدش خمیده بود که می ترسیدم الان سرش به زمین بخورد گفت بیاوریدش چند پسربچه که صورت نداشتند دورم را گرفتند و بردند بالای تپه آوازهای عجیبی میخواندند که نمیفهمیدم ولی حزن دلنشینی داشتند مردی چاقو به دست آمد جلو نگاهم کرد گفت گوسالهی خوبیست بهترین گوسالهی روستا مادرش را هم پارسال همینجا نذر امامزاده کردم میخواستند مرا جلوی موتور برق قربانی کنند احمقها فکر میکردند انجا ضریح است و من گاوم هرچه فریاد میزدم، التماس میکردم که بهخدا من گاو نیستم، اشتباه گرفتهاید، حالیشان نمیشد بالاخره تسلیم شدم از بیچارگی خودم و از ترس گریه میکردم شنیدم صدای گریههایم شبیه صدای ماماما از گلویم بیرون میآیددم شما گرم آقای ساعدی، ما تورک زبانها را روسفید کردی با اینهمه نبوغ و هوشت خدا شما را با سیدنی شلدون و استیونکینگ محشور بفرماید ان شاالله بذارید به حساب تلقینپذیریم، باید عرض کنم که هروقت فیلمی میبینم یا کتابی میخونم که فضاش برام جذابه، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرم و خوابش رو میبینم این هم از همون خوابهای بعدِ کتابه جای سرورمون فروید خالیه یک تحلیل رویای اسطورهای از این کابوس من ارائه کنهنمیدونم کس دیگه ای هم به اندازهی من بیسواد بوده یا من تنها نمونه از گونهای هستم که عزادارن بَیَل رو عزاداران بیل میخوندنتف بر من که خودم رو کتابخون هم میدونم یکی از نویسنده هایی که توی ایران قدرش شناخته نشد به این دلیل می گم شناخته نشد، که کسی راهش رو ادامه نداد تلاش بسیار عالی ای کرد در راستای بومی سازی ژانر وحشت، ولی بعد از ساعدی، داستان های بزرگی در این ژانر نوشته نشدن و اونایی که نوشته شدن، به قدری ضعیف و تقلید از فیلم ها و داستان های غربیه، که ارزش بحث کردن ندارن عزادران بَیَل نمایشی است از همزیستی خرافات و قحطی با سایه ای از مرگ و نیستی مجموعه ای از هشت داستان با شخصیت های مشابه در روستایی پرت افتاده اما اتفاقاتی متفاوت تعابیر مختلفی میشود از این هشت داستان واقعی و غیر واقعی داشت مثل خرافه پرستی فقر و نادانی اما آنچه به چشم من پررنگ بود همزیستی و جمع گرایی برای اخذ هر تصمیم و شور و مشورت با تنها آدم مورد اعتماد و صاحب نظر اسلام بود شاید نام اسلام بیراه انتخاب نشده باشد چرا که مردمان ما بخصوص در آن سالهای دور برای رسیدن به پاسخ با مذهبشان مشورت میکرده اند برای شفای بیمار باید که به امامزاده دخیل بست و برای رفع قحطی باید که دست به آسمان بلند کرد و برای رهایی از سگ و آدم نامقبول باید که به اوامر اسلامی رجوع کرد سگ نجس است و مردی که با زنی غریبه هم صحبت شده بیشرمو گرچه اسلام داستان تنها مرد عاقل و منصف و پرهمت روستا است اما که او هم دچار خرافه است و از توی جعبه دربه در صدای گریه میشنود و در نهایت حتی خودش هم قادر به حمایت کردن از خودش در برابر نادانی ها و گزافه گویی های دیگران نیستغلامحسین ساعدی که بعد از خواندن دو نمایشنامه دیکته و زاویه و آی بی کلاه آی با کلاه بشدت طرفدارش شده ام مرا به فکر فرو میبرد روایاتش همه با ضرباهنگی تند و بدون حاشیه و اضافه گویی جلو میروند و به پایانی معلق میرسند شخصیت ها یا اسم خاصی ندارند و یا به معنا نامیده شده اند اسلام مو سرخه خاتون آبادی حیواناتش همه دوست داشتنی و آنچنان با آدمیان مانوس اند که انگار بخش مهمتر و بهتر زندگی هستند گاو مشدی حسن که نبودش صاحبش را به جنون کشید و بز سیاه اسلام و پاپاخ که حضورشان به حد حضور دیگران پراهمیت است و خاتون آبادی سگ پیری که عباس عاشقش شد و کشته شدنش او را به دیوانه گی کشیدداستان ها را همه دوست داشتم اما بهترینشان برای من خاتون آبادی سگ پیر روستای مجاور بود که عباس دوستش داشت و آنچنان از پایان قصه رنج بردم که بر خود لرزیدمپسر مشدی صفر گفت تنهام که نیستی رفیق برای خودت پیدا کردیعباس گفت آره از خیلی آدمها بهترهپسر مشدی صفر گفت راست میگی چقدر هم شبیه خودتهعباس گفت درسته خداراشکر که شبیه تو نیس اون وقت مجبور بودم کله شو با سنگ بکوبم و له کنم و بندازمش تو دره خیلی عالی بود افسوس میخورم که چرا این کتاب را زودتر نخواندم هشت داستان مجزا که میشود جداگانه خواندشان ولی زمان و مکان و تعداد زیادی از شخصیتها در همه ثابت هستند جالب اینکه بعضی از شخصیتها که در داستانهای قبل احیاناً حذف میشوند و یا تغییر میکنند در داستانهای بعد کماکان حذف شدهاند یا تغییر کردهاند اگر نخواندهاید حتماً بخوانید مشخصا ساعدی از روستای بیل به عنوان نماینده ای از آنچه در ذهنش نسبت به ایرانیان فکر میکرده، استفاده کرده و البته چون در ظاهر این داستان ها مربوط می شوند به یک روستای دورافتاده، این طرز نگاه، به کسی برنمی خورد در یک خوانش عمیق از متن، متوجه نکاتی می شویم که اصل جنس فرهنگ خودمان است، و ربطی هم ندارد که بچه کجای این سرزمینیم در یک دهیم، یا یک شهر کوچک، یا یکی از شهرهای بزرگ همچون اصفهان ومشهد، یا در پایتخت بیل، یعنی ایران، و عزاداران بیل، یعنی مابرای اثبات حرفم، فقط کافیست یکبار کتاب را با دقت بخوانید و ببینید هنوز که هنوز است همه خصوصیات بیلی ها را داریم دو نمونه برای مثالاولی، آنجا که یک شی عجیب و غریب فلزی، تبدیل می شود به امامزاده حالا هرکسی یک نوعی از امامزاده را دارد، امامزاده یکی همین قوطی حلبی است، و برای دیگری حرفی که از دهان کسی یا کسانی بیرون می آید به هر حال، ما ایرانی جماعت، همیشه عادت داشته ایم به اینکه یک مرکز تجمعی خارج از درون خودمان، و بیرون از فرصت ها و استعدادها و توانایی هایمان درست کنیم و همه منشا خیر را از آنجا بدانیمدومی هم که ظاهرا مرحوم ساعدی تاکید زیادی داشته، مساله مهاجرت به شهر است چه جالب که در همه داستان ها، بالاخره سر و کار افراد به شهر می افتد، و عده ای هم به شهر می روند و همانجا می مانند یکی خودش می رود، دیگری دیوانه می شود می برندش نکته این است که با اینکه شهر، برای این تازه واردان بدک نیست، اما با آن چیزی که باید برای یک انسان باشد، فاصله زیادی دارد به نظر من، ساعدی خواسته بگوید بیلی ها ایرانی ها یک مدینه فاضله ای دارند به نام شهر معادل شهر، تهران، خارج که وقتی در آن هستند، مانند حیوان هایی هستند که فقط کمی با آنان بهتر رفتار می شوداز این دست، در تک تک داستان های این مجموعه، زیاد یافت می شوددر آخر هم اینکه، ساعدی بدون شک یک نویسنده درست و حسابی بوده، چون حرف هایی که می خواسته را زده، بدون اینکه در ظاهر زده باشد عزاداران بَیَل مجموعه هشت داستان پیوسته درباره فلاکتهای مدام مردمان روستایی به نام بَیَل است این کتاب را غلامحسین ساعدی نگاشته است و در سال ۱۳۴۳ چاپ شده است این مجموعه از داستانهای روستایی غلامحسین ساعدی محسوب میشود به نظر جمال میرصادقی دیگر نویسنده ایرانی و منتقد ادبی، منبع الهام ساعدی نقاب مرگ سرخ اثر ادگار آلن پو بوده استاز روی داستان چهارم این مجموعه فیلمنامه گاو نوشته و فیلم گاو ساخته شد نمیشود گفت که غلامحسین ساعدی در نوشتن این کتاب چقدر کارش را بلد بوده، اثری که تاریخ انقضا نداشته باشد، هر وقت بخوانیاش تازه است اما من هنوز رو سیاه هستم که اینقدر دیر «عزاداران بیل» را خواندهام کتاب از همان اولین قصه میرود سراغ مرگ قرار نیست خواننده آماده شود، بلکه یکباره در چاه تاریکی میافتد و از همان اعماق هم صدای زنگولهای را میشنود که دور میشود و نزدیک میشود یکی از مهمترین شخصیتهای این کتاب اسلام است آدمی نسبتاً منطقی که همه بیبرو برگرد حرفش را قبول دارند درست است که بیل برای خودش کدخدا دارد اما باز اسلام است که حرف آخر را میزند من که بعید میدانم انتخاب اسم اسلام بیمنظور بوده باشد آنهم با وجود فضای خاصی که بر کل داستانها حاکم است اسلام مورد اعتماد همه است و کداخدا هم برای تصمیمات روستا از او سوال میکند نمادهای مذهبی چه به شکل پسزمینه و چه بهطور مستقیم در داستانها حضور دارند؛ علم، شمعهای سبز، آب تربت، دخیل و اما کارکرد دین و تاثیر آن بر زندگی بیلیها مثبت نشان داده نشده، دین فقط وسیلهای است که بیلیها جاهلانه و با خرافات به آن آویزان شدهاند هر چند دین هرگز به هیچکدامشان کمک نمیکند هر چه آب تربت بپاشند و دعا فوت کنند، بلا از بیل دور نمیشود اصلاً اسم کتاب عزادارن بیل است و عزاداری هم یک آیین مذهبی است انگار کتاب در همین عنوان هم میخواهد بگوید بیل چیزی به جز غم و عزا نیست و بیلیها عزادارانی هستند که با سمت همیشه تلخ زندگی همراه شدهاند اغلب اتفاقات در داستان در شب رخ میدهد از «شب» میشود برداشتهای مختلفی داشت مثلاً نزدیکی آن به نیمهی تاریک روان و یا اصلاً همین که عزاداریها و مناسبتهای مذهبی را در شب برگزار میکنند، مثل شب شهادت و یا شام غریبان بیل هم شبهاست که در وضعیت ناهماهنگ خودش بهسر میبرد و آماده است تا دوباره اتفاقی بیفتد تاریک و تلخ مرگ، قحطی، فقر، بیآبرویی عزاداران بیل از آن دست آثاری است که به واسطه انعکاس در رسانه، نامتقارن دیده شده استاز میان هشت قصه ای که ساعدی به ما نشان داده، گاو، از طرفی به واسطه وزن سینما و از طرف دیگر بخاطر تاثیر نظام آموزش و پرورش بر ما، جای کل اثر را در ذهنمان گرفته است اما عزادارن هشت قصه مستقل و وابسته به هم را ساخته که باید کل آن را یکجا درنظر گرفت نه تنها به این خاطر که هر هشت قصه در مکانی واحد و با شخصیت هایی تکرارشونده روایت شده، بلکه به این خاطر که «صدای روایت» و حتی ترتیب داستانها، زماندار و معنادار استبیل جایی است که با «مادر مردگی» به خواننده معرفی میشود جایی که «ننه همه ما مرده است» داستان اول، دلداری اسلام به رمضان که او هم ننه اش در حال مرگ است این مادرمردگی نقطه استقلال مرد شدن بیلی هاست بعد از همین مادرمردگیست که بیلی ها به فکر زن دادن رمضان می افتند ربیل، خود نیز مادر مرده است در مرگ آقا، بزرگی ندارد که بر او نماز بخواند قصه دوم و آوردن حاج شیخ از سیدآباد، در هنگام قحطی چشم به دیگری دارد گدایی از خاتون آباد یا دزدی از پروس و هرچند ما بخاطر هنر نویسنده هیچ جای خالی در فضای داستان نمیبینیم، بیلی ها بخاطر دوری از مادر، دور و بر خود را پر از خلأهایی میبینند که باید پر شود سگی که عباس از خاتون آباد می آورد، ژنراتوری که بجای ضریح امام زاده از سر راه می آورند و زنی که اسلام، جایی بیرون از بیل پیدا میکند اما این جاهای خالی هیچ وقت پر نمیشودفهم من از داستان، اصلا جهل و بیمغزی بیلی ها نیست بیلی ها در بستر خود خیلی هم معمول رفتار میکنند اما این حضور سنگین «دیگری» است که دارد بیل را له میکند «دیگری» ای که ساعدی به سبک سارتر، مثل جهنم آن را ساخته از سید آباد و خاتون آباد و پروس بگیرید تا بیمارستان که جابجای داستانها با رفتار زننده عواملش بیلی ها را تحقیرمیکند و البته شهر شهر همان «دیگری بزرگ»ی است که همه بیلی ها رو به آن دارند به یاد بیاورید وقتی مشدی جبار را به جرم سرقت ژنراتور دستگیر میکنند موسرخه غبطه میخورد که باز مشدی جبار به شهر میرود خود موسرخه نهایتا موش فاضلاب شهر میشود و «اسلام»، ته مانده وجاهت بیل محوریت او در داستان از کدخدا هم بیشتر است که از بیل بیزار شد و رفت، در شهر ملعبه مسخره ای بیش نیستنمیخواهم این داستان را استثنائا نقد دنیای مدرن بدانم که اتفاقا خوراک همین چیزهاست گاهی باید بگذاریم تاثیر متن بجای تفسیر آن حرف بزند تاثیری که بیش از تعداد ستاره هایی است که به آن میدهیمهرچند گاو واقعا قصه خوبی است، اما به نظر من بهترین قصه مجموعه، قصه ششم است قصه جانشینی ژنراتور برق بجای ضریح قدیمی امامزاده، که اسم داستان را بیش از همه نشان میدهد، و بیلی ها را به عنوان عزادارانی ازلی و ابدی عزاداران بیل انقدر خوب تموم شد که یک ستاره بهش اضافه کردم چقدر اسمش برازندهاش بود عزاداران بیل و چقدر مردم بیل، ما بودیم و آدمهای اطرافمون داستان تیرهبختی مردم، تفکرات کاملا احمقانه و از سر جهل قلبم واقعا به درد اومده از دلخراشترین کتابهایی بود که خوندهبودم رنج و عذاب تو تکتک داستانها وجود داشت داستان دوم و سه تا داستان آخر رو خیلی دوست داشتم با اینکه فکر سنتی ساعدی نسبت به زن و نقشش تو جامعه عصبیم میکرد، ولی در عین حال نویسنده خیلی روشنفکرانه، مخالفتش با سایر تفکرات سنتی و جاهلانه تو اجتماع رو به تصویر کشیدهبود
- Paperback
- 208 pages
- عزاداران بیل
- غلامحسین ساعدی
- Persian
- 09 October 2014 غلامحسین ساعدی
- 9789643514181